امروز که در کوچه‌ پس کوچه‌های شهرم در حال پیاده‌روی بودم، مکان خاص و زیبایی نظرم را جلب کرد. مسحور آرامش و تنهایی‌اش شدم. گفتم که مگر می‌شود در میان این همه ساختمان و سازه‌های چند طبقه و سنگین نما، چنین مکانی هم باقی مانده باشد. شاید چشمانم سحر شده باشد و همینطور هم بود. زمانی که وارد محوطه این حسینیه شدم، آنقدر محو آرامش و زیبایی آن شدم تا حدی که بعد از مرور تصاویری که از این مکان زیبا گرفتم متوجه نبودن تنه‌ی درخت سمت چپ در تصویر شدم. هر چه در تصویر نگاه کردم متوجه نشدم. آخر مگر ممکن است چنین چیزی وجود داشته باشد. درختی با برگ‌های بسیار، اما بدون هیچ بندی به زمین. در آخر متوجه حقیقت موضوع شدم.

به این فکر فرو رفتم که چگونه چنین حسینیه‌ای در این مکان وجود داشته و دارد. در ذهنم زمانِ گذشته را مرور کردم و به نقطه‌ای از زمان رسیدم که انسان‌ها برای تشکیل یک جامعه نیاز به تفکرات، قوانین، اعتقادات مشترکِ مورد قبول برای هم و همینطور یک مکان برای تشکیل این جمع نیاز داشتند. اگر به جلوی درب این حسینیه دقت کنید، مجموعه‌ای از کفش‌ها و کتانی‌ها را می‌بینید. امروز جمعی از بانوان برای تلاوت قرآن جمع شده بودند. کاری به نوع و بررسی اعتقادشان ندارم، تنها دلیلی برای ماندگاری چنین مکانی نزدیک به شهر داشتم که بدان پی بردم.

حال سوال من این است:

چگونه درخت سمت چپ در تصویر، بدون تنه‌ی خود، در این عکس وجود دارد؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها